پرنده ای بر شانه های انسان نشست.
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه های من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه می گیرم.
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید. اما باز خندید.
پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است
حوالی سی تا چهل سالگی
فهمیدم هرچه زیستم اشتباه بود!
حالا میفهمم
چیزی بالاتر از سلامتی
چیزی بهتر از لحظه ی حال
بااهمیت تر از شادی
باارزش تر از تخیل
و در صدر ِ همه
نفسهایی که نفهمیده دَم و بازدَم میشدند! نیست
حالا میفهمم
استرس
تشویش
دلهره
ترس ِآزمون
ترس ِنتیجه
ترس ِکنکور
اضطراب ِسربازی
ترس از آینده
وحشت از عقب ماندن
دلهره تنهایی
تردیدهای ِمستاصل کننده
نگرانی از غربت
وحشت از غریبی
غصههای ِعصر ِجمعه
اول ِ مهر
۱۴ فروردین
بیکاری
هرگز نه ماندگار بودند
نه ارزش ِلحظههای ِ هَدَررفتهاَم را داشتند.
حالا میفهمم
یک کبد ِسالم چندبرابر ِلیسانسم ارزشمنداست.
کلیههایم از تمامی ِکارهایم
دیسک کمرم ازمتراژ ِخانه
تراکم ِاستخوانم ازغروبهای ِجمعه
روحم از تمام ِنگرانیهایم
زمانم ازهمهی ناشناختههای ِآیندههای ِنیامده اَم
شادیم ازتمام ِلحظههای ِعبوسم
امیدم ازهمهی یاسهایم باارزشتر بودند.
حالا میفهمم
چقدر موهایم قیمتی بودند
و
چقدر یک ثانیه بیشترکنار ِفرزندم زنده بمانم
ارزش ِتمام ِشغلهای ِدنیا را دارد.
درباره این سایت